بنام حاضر ناظر
تو را غایب نامیده اند، چون «ظاهر» نیستی، نه اینکه «حاضر» نباشی.
«غیبت» به معنای «حاضرنبودن»، تهمت ناروائی است که به تو زده اند و آنان که بر این پندارند، فرق میان «ظهور» و «حضور» را نمی دانند، آمدنت که در انتظار آنیم به معنای «ظهور» است، نه «حضور» و دلشدگانت که هر صبح و شام تو را می خوانند، ظهورت را از خدا می طلبند نه حضورت را.
وقتی ظاهر می شوی، همه انگشت حیرت به دندان می گزند با تعجب می گویند که تو را پیش از این هم دیده اند. و راست می گویند، چرا که تو در میان مائی، زیرا امام مائی. جمعه که از راه می رسد، صاحبدلان «دل» از دست می دهند و قرار از کف می نهند و قافله دل های بی قرار روی به قبله می کنند و آمدنت را به انتظار می نشینند...
و اینک ای قبله هر قافله و ای «شبروان را مشعله»، در آستانه آدینه ای دیگر با دلدادگان دیگری از خیل منتظرانت سرود انتظار را زمزمه می کنیم.
دردانه نرگس
نمی دانم چرا مجنونم امشب
ز دست خویش هم دلخونم امشب
غروب آمد مرا با غم رها کرد
دلم را از همه عالم جدا کرد
ببین جانا! که من لبریز آهم
دل از کف داده ام، گم کرده راهم
اگر آهی کشم از این دل تنگ
ز اشکم خون چکد با این دل سنگ
الا دردانه نرگس کجایی؟
مرا با توست بسیار آشنایی
دلم فرهاد شد از هجر رویت
چو مجنون محو شد در خاک کویت
همه گلهای عالم فرش راهت
جهان مست دو چشمان سیاهت
فدای خال آن روی نکویت
نگاهی کن مرا، قربان بویت
بیا مهدی! که دلها سخت سنگ است
دل عدل علی بهر تو تنگ است
شدیم آزرده بس نامرد دیدیم
بده پایان به زجری که کشیدیم
بیا پرواز ده این مرغ جان را
به رسوایی بکش این کوفیان را
بیا از من منیت را جدا کن
دلم را مامن عشق خدا کن
پرستو کلاهدوزها
خلوت شب
پی تو در خلوت تو، شب همه شب بیدارم
ای سفر که من چشم به راهت دارم
خانه ام ابری و چشمان تو همچون خورشید
چه کنم؟ دست خودم نیست اگر می بارم
که برای من از این پنجره ها حرف بزن
من بدون تو از این پنجره ها بیزارم
جان من، هدیه ناچیزی تقدیم شما؟
گرچه در شأن شما نیست، همین را دارم
کاش می شد در این حلقه، شبی از شب ها
دست در دست تو ای خوب ترین بگذارم
من که تا عشق تو باقی است، زمین گیر توام
لااقل لطف کن از روی زمین بردارم
ناهید دهقانکار
غوغای تو
تا در سر پر شورم رویای تو می رقصد
قومی دل سرمستم، در پای تو می رقصد
در جان نظربازم، لبریز ز پروازم
افشا چو شود رازم، رویای تو می رقصد
خون در دل و جان در مهر، چون شعله و خاکستر
با عشوه چشمان زیبای تو می رقصد
این جان بلا دیده، چون مردمک دیده
با گردش هر جام و مینای تو می رقصد
پنهان چه کنی رویی؟ آن نرگس جادویی
در من سر هر مویی غوغای تو می رقصد
بر گونه مردانه، این اشک غریبانه
با یاد دل انگیز شبهای تو می رقصد
آهوی دل خامم، هرگز نشود رامم
همپای غزالان صحرای تو می رقصد
این «طاهر» دلداده، مانند دل ساده
در موج بلاهای دریای تو می رقصد
اسدالله کریمی «طاهر»